اشعار محمد زارعی

  • متولد:

خاک نود میلیون سلیمانی ست ایران  / محمد زارعی

آغاز؛ بسم الله الرحمن الرحیم است
پایان؛ به زودی مرگ شیطان رجیم است 

ایران و ایرانی ببین اعجاز کرده
پایان اسرائیل را آغاز کرده 

عزم بلند خویش را کوتاه گفتیم
سفیانی آمد، یا رسول الله ص گفتیم 

ما لشکر لا یخلف المیعاد هستیم
دشمن اگر دجال، ما جلاد هستیم 

حالا که دشمن تکیه بر طیاره کرده
افسار خود، زنجیر خود را پاره کرده... 

مشغول پاچه گیری و جفتک پرانی است
پس مستحق این بلای آسمانی است 

موشک پس از موشک پس از موشک بباریم
بادا دمار از روزگارش در بیاریم 

هر چند پیش رو سپاه فیل داریم
وقت پذیرایی از او سجیل داریم 

شیطان اگر روزی بیاید جانب ما
شلیک خواهد شد شهاب ثاقب ما 

طوفان الاقصی همان طوفان نوح است
فتاح ما آماده‌ی فتح الفتوح است 

گویی صدای غرش حیدر می‌آید
سوی یهودا موشک خیبر می‌آید 

پشت جهان از خشم ما می‌لرزد این بار
گفتم؛ اگر از تو خطایی سر زد، این بار 

ایران به تحریر فلسطین خواهد آمد
با وعده‌ای صادق‌تر از این خواهد آمد 

این نعره‌های حیدری شوخی ندارد
اذن جهاد رهبری شوخی ندارد 

با حکم دلبر قطع خواهد سر دیو
با دست مشتی های تهران در تلاویو 

لحظه شمار لذت یک روز خوبیم
بر بیت الاقصی پرچم ایران بکوبیم 

چون در پی تعجیل در امر ظهوریم
باید از عالم این نجاست را بشوریم 

مردم یکایک مرد میدانند امروز
فرمانده‌ی میدان شهیدانند امروز 

دنیا تماشا می‌کند دلداده‌ها را
رزم سلامی‌ها و حاجی‌زاده‌ها را 

دیدیم از پخش مراسم‌های زنده!
گل کاشتند این حاج قاسم‌های زنده 

پرتابه‌ها روی هدف خوردند از دم
این است ناز شست طهرانی مقدم 

این امتداد عزم جزم باکری‌هاست
که خاک دشمن بزم رزم باقری‌هاست 

آغاز شد افسون فصل سگ کشی ها
پایان گرفت افسانه‌ی کودک کشی ها 

پشت سر سردار قاآنی است ایران
خاک نود میلیون سلیمانی است ایران 

با نیت آزادی بیت المقدس
مشتی بسیج دانش آموزی تو را بس 

این بچه شیران در پی صید تو هستند
این بمب‌ها شیرینی عید تو هستند 

این گربه که در نقشه می‌بینی پلنگ است
تاریخ ثابت کرده که استاد جنگ است 

یعنی نگه دار آخرین زور خودت را
امروز باید بکنی گور خودت را 

البته از نعشت اگر پیکر بماند
از لاشه‌ات یک مشت خاکستر بماند 

تهدید کردی سرزمین پارسی را؟
آموختی کامل زبان فارسی را!؟ 

حالا بخوان، خوانا نوشته روی موشک؛
پایان اسرائیل بر دنیا مبارک! 

دست خدا و ذوالفقار حیدر است این
ما یا علی گفتیم و فتح خیبر است این...
 
202 0 5

تو ابراهیمی و آتش، «گلستان» نه «بهشتت» شد / محمد زارعی

فراق تن، فراق جان، تو را از ما نمی‌گیرد
تو اهل وصلی و هجران تو را از ما نمی‌گیرد

تو را چون حضرت سلطان به ما بخشیده پیش از این
یقین دارم که بعد از آن تو را از ما نمی‌گیرد

هوا ناسازگاری می‌کند اما نمی‌داند
تگرگ و تندر و طوفان تو را از ما نمی‌گیرد

که مرگ ای زندهٔ باقی! تو را در ما نخواهد کشت
که ابر ای روشن پنهان! تو را از ما نمی‌گیرد

تو رشک غیرتی، خون تو در رگ‌های ما جاری‌ست
تو اشک حسرتی، باران تو را از ما نمی‌گیرد

تو پژواک صدای خستهٔ این ملتی، ای مرد! 
بدان ای کوه، کوهستان تو را از ما نمی‌گیرد

تو ابراهیمی و آتش، «گلستان» نه «بهشتت» شد
و دیگر مکر نمرودان تو را از ما نمی‌گیرد

به خطّ خون تو سطری جدید آغاز خواهد شد
که هرگز نقطهٔ پایان تو را از ما نمی‌گیرد.. 

اگرچه نعمتی بودی که قدرش را ندانستیم
خدا حتی پس از کفران تو را از ما نمی‌گیرد

شهیدت نیز جا دارد که آقایی کند بر ما
شهادت نیز آقاجان تو را از ما نمی‌گیرد
 
569 0 5

چون تو که هر بار دل میدادی و اين بار سر / محمد زارعی

خم نخواهد کرد حتی بر بلند دار سر
 هر کسی بالا کند با نيت ديدار سر 

هر زمان يک جور بايد عشق را ابراز کرد
 چون تو که هر بار دل میدادی و اين بار سر

 عشق ­آری عشق­ وقتی سر بگيرد میرود 
بر سر دروازه ها سر، بر سر بازار سر

 ای شکوه ايستا! نگذار بر ديوار دست 
تا جهان نگذارد از دست تو بر ديوار سر 

کاشف الاسرار میخواهد گره گيسوی عشق
 خوش به هم پيچيده است اين رشته ی بسيار سر

 زندگی يعنی عبادت، زندگی يعنی نماز 
مرگ يعنی والسلام از سجده ات بردار سر 

آسمان! از ماه بالاتر نبر خورشيد را 
نيزه را پايين بياور، نيست يار از يار سر 

4827 1 4.22

زندگی را شستی و در آفتاب انداختی / محمد زارعی

باد را با گیسوانت در عذاب انداختی
باز در فکر پریشان پیچ و تاب انداختی

آی ساقی! آی میراب عطش های کویر!
ای که زیر پوست این خاک آب انداختی!

لطف کردی ای عزیز! ای عشق! ای عشق عزیز!
در حضیض چاه بودیم و طناب انداختی

چشمه ها خشکیده بود و رخت دنیا چرک بود
زندگی را شستی و در آفتاب انداختی

صبح را با خنده ات بیدار کردی صبح زود
روی هر خمیازه ی شب رختخواب انداختی

سفره ی صبحانه را چیدی به صرف نان و نور
در تمام چای ها عطر گلاب انداختی

«هر چه» می خواهیم هست و «هرچه» می خواهیم هست!
سفره ای «بی انتها» از «انتخاب» انداختی

سیب روی شاخه بود و باغ هم دیوار داشت
با نسیمی ناگهان، سیبی به آب انداختی

گر چه دیدی تاک ها از ریشه ها خشکیده اند
صبر کردی... صبر کردی... تا شراب انداختی

تا جهانی را که ویران است ویران تر کنی؛
رو به دریا سیل در چشم خراب انداختی

پاک کردی عشق را از تاردید حاشیه
عشق را پررنگ در متن کتاب انداختی

این که گفتی گاه دل سنگ است و گاهی سیب سرخ
شاعرت را فکر یک پایان ناب انداختی؛

می شود حالا خدا را دید در سنگ و درخت
از رخ او -از نگاه ما- نقاب انداختی...
3951 1 4.63