اشعار محمد زارعی

  • متولد:

تو ابراهیمی و آتش، «گلستان» نه «بهشتت» شد / محمد زارعی

فراق تن، فراق جان، تو را از ما نمی‌گیرد
تو اهل وصلی و هجران تو را از ما نمی‌گیرد

تو را چون حضرت سلطان به ما بخشیده پیش از این
یقین دارم که بعد از آن تو را از ما نمی‌گیرد

هوا ناسازگاری می‌کند اما نمی‌داند
تگرگ و تندر و طوفان تو را از ما نمی‌گیرد

که مرگ ای زندهٔ باقی! تو را در ما نخواهد کشت
که ابر ای روشن پنهان! تو را از ما نمی‌گیرد

تو رشک غیرتی، خون تو در رگ‌های ما جاری‌ست
تو اشک حسرتی، باران تو را از ما نمی‌گیرد

تو پژواک صدای خستهٔ این ملتی، ای مرد! 
بدان ای کوه، کوهستان تو را از ما نمی‌گیرد

تو ابراهیمی و آتش، «گلستان» نه «بهشتت» شد
و دیگر مکر نمرودان تو را از ما نمی‌گیرد

به خطّ خون تو سطری جدید آغاز خواهد شد
که هرگز نقطهٔ پایان تو را از ما نمی‌گیرد.. 

اگرچه نعمتی بودی که قدرش را ندانستیم
خدا حتی پس از کفران تو را از ما نمی‌گیرد

شهیدت نیز جا دارد که آقایی کند بر ما
شهادت نیز آقاجان تو را از ما نمی‌گیرد
 
109 0 5

چون تو که هر بار دل میدادی و اين بار سر / محمد زارعی

خم نخواهد کرد حتی بر بلند دار سر
 هر کسی بالا کند با نيت ديدار سر 

هر زمان يک جور بايد عشق را ابراز کرد
 چون تو که هر بار دل میدادی و اين بار سر

 عشق ­آری عشق­ وقتی سر بگيرد میرود 
بر سر دروازه ها سر، بر سر بازار سر

 ای شکوه ايستا! نگذار بر ديوار دست 
تا جهان نگذارد از دست تو بر ديوار سر 

کاشف الاسرار میخواهد گره گيسوی عشق
 خوش به هم پيچيده است اين رشته ی بسيار سر

 زندگی يعنی عبادت، زندگی يعنی نماز 
مرگ يعنی والسلام از سجده ات بردار سر 

آسمان! از ماه بالاتر نبر خورشيد را 
نيزه را پايين بياور، نيست يار از يار سر 

3897 1 4.26

زندگی را شستی و در آفتاب انداختی / محمد زارعی

باد را با گیسوانت در عذاب انداختی
باز در فکر پریشان پیچ و تاب انداختی

آی ساقی! آی میراب عطش های کویر!
ای که زیر پوست این خاک آب انداختی!

لطف کردی ای عزیز! ای عشق! ای عشق عزیز!
در حضیض چاه بودیم و طناب انداختی

چشمه ها خشکیده بود و رخت دنیا چرک بود
زندگی را شستی و در آفتاب انداختی

صبح را با خنده ات بیدار کردی صبح زود
روی هر خمیازه ی شب رختخواب انداختی

سفره ی صبحانه را چیدی به صرف نان و نور
در تمام چای ها عطر گلاب انداختی

«هر چه» می خواهیم هست و «هرچه» می خواهیم هست!
سفره ای «بی انتها» از «انتخاب» انداختی

سیب روی شاخه بود و باغ هم دیوار داشت
با نسیمی ناگهان، سیبی به آب انداختی

گر چه دیدی تاک ها از ریشه ها خشکیده اند
صبر کردی... صبر کردی... تا شراب انداختی

تا جهانی را که ویران است ویران تر کنی؛
رو به دریا سیل در چشم خراب انداختی

پاک کردی عشق را از تاردید حاشیه
عشق را پررنگ در متن کتاب انداختی

این که گفتی گاه دل سنگ است و گاهی سیب سرخ
شاعرت را فکر یک پایان ناب انداختی؛

می شود حالا خدا را دید در سنگ و درخت
از رخ او -از نگاه ما- نقاب انداختی...
3689 1 4.63